هوالحبيب
براي دومين بار دعوتنامه ميفرستي که بيا
و من براي بار دوم دعوتت را پس ميزنم
بهانه ميآورم
درس و امتحان و تنهايي
بدون برنامهريزي که نميشود
نگاه ميکني
از همان نگاهها که هزاران حرف نگفته دارد
انگار ميگويي رها کن
اين همه دلمشغولي را
اين همه وابستگي را
ميخواهي چه کني با اين همه بار
با اين شانههاي نحيف
نفست بالا نميآيد
خودت را ببين
اصلا مگر نميگفتي
صفاي زيارت به تنهايي است
پس چه شد؟!
سکوت ميکنم
.
بايد به جاي نشستن پشت اين ميز
و چانه زدن با واژهها
در صحن انقلاب باشم
مثل يک سال پيش
راستش يکسال پيش هم تنها بودم
حتي با وجود "ميم"
(يعني که هنوز هم.)
نزديک غروب بود
و ثانيههاي آخر
دلم اندازه دل آسمان تنگ شده بود
دانههاي باران اذن ميخواستند از تو
بايد دعاي وداع ميخواندم
اما انگار دلت نميآمد بِرانيام
.
هوالحبيب
تمام ميشوي در حالي که نگاهم هنوز روي نقطه شروع منتظر است. انگار بناي حرکت ندارد. مغزم هنوز نتوانسته اين همه سرسختي را هضم کند. ميخواهم دوباره واژهها را از نظر بگذرانم. ميخواهم دوباره آغازت کنم. درگير اين همه شهامت شدهام. ميخواهم بفهمم اين همه دلاوري، اين همه صبر، اين همه عشق ارمغان چيست؟ از دل کدام باور و ايمان بيرون ميزند؟ بايد واژه واژه بخوانمت. بايد حرف به حرف با تو همراه شوم. بايد از هواي تو نفس بکشم.
هوالشهيد
باور کن قلم به دست گرفتن و از تو نوشتن، براي تو نوشتن کار سختي است آن هم براي مني که هنوز نه حرمت قلم را ميداند و نه به رسم و آيين واژهها آگاه است. علاوه بر آن، آدمها هر چه روحشان وسيع ميشود از ميدان ديد آدمهاي ديگر بيرون ميروند آن وقت نميشود از لابلاي حرفهاي اين و آن دنبالشان را گرفت. بايد ردشان را در آسمان زد و من که دستم به آسمان نميرسد. باور کن هيچ کس نميتواند شهدا را در يک بند و دو بند جا بدهد. هيچ واژهاي نميتواند ايثار را معنا کند. بايد کتابها برايت نوشت، بايد سالها از تو حرف زد بايد ساعتها نشست و به تو فکر کرد شايد اندکي قد ذرهاي تو را فهميد.
راست ميگويند تو از خيل آنان نبودي که ترس از مرگ در دلهايشان لانه کرده بود و خوف ترک دنيا کارشان را به اشبه الرجال رسانيده بود. تو از نژاد آنها نبودي که بخواهي پشت وليات را خالي کني و رهبرت را در ميانه جنگ با دشمن دون تنها بگذاري، خواه سوز سرماي زمستان باشد يا تندي گرماي تابستان. تو از جنس مردان مرد بودي همانها که صداي حضرت روح الله (ره) شيدايشان کرده بود. همهي سالهاي جهاد و شهادت زير باران آتش و گلوله آرام نگرفتي. نه تو اهل تسليم شدن نبودي، خستگي کي در قاموس تو معنا داشت؟ آن هم تويي که عقده همراهي علي(ع) در دلت مانده بود و وِرد زبانت "ياليتنا کنا معک" شده بود. تو که در سِلم با حسين(ع)بودي زير پرچم اسلام. هيچ وقت خدا، پايت روي زمين بند نبود و هميشه در حال فتح قلهها، آن وقت ميشد آرزو به دل بماني؟ تو که طعم بيبرادري را با حسين(ع) چشيده بودي در عاشوراي 59. نه نميشد . تو عِلماً عَملاً در بيعت با علي(ع) بودي پس بايد جواز عبورت را در غدير ميگرفتي. بايد سيراب ميشدي آن هم از دست خود مولا.
شهادتت مبارک
درباره این سایت