هوالحبيب


براي دومين بار دعوت‌نامه مي‌فرستي که بيا


و من براي بار دوم دعوتت را پس مي‌زنم


بهانه مي‌آورم


درس و امتحان و تنهايي


بدون برنامه‌ريزي که نمي‌شود


نگاه مي‌کني


از همان نگاه‌ها که هزاران حرف نگفته دارد


انگار مي‌گويي رها کن


اين همه دل‌مشغولي را


اين همه وابستگي را


مي‌خواهي چه کني با اين همه بار


با اين شانه‌هاي نحيف


نفست بالا نمي‌آيد


خودت را ببين


اصلا مگر نمي‌گفتي


صفاي زيارت به تنهايي است


پس چه شد؟!


سکوت مي‌کنم


.


بايد به جاي نشستن پشت اين ميز


و چانه زدن با واژه‌ها


در صحن انقلاب باشم


مثل يک سال پيش


راستش يکسال پيش هم تنها بودم


حتي با وجود "ميم"


(يعني که هنوز هم.)


نزديک غروب بود


و ثانيه‌هاي آخر


دلم اندازه دل آسمان تنگ شده بود


دانه‌هاي باران اذن مي‌خواستند از تو


بايد دعاي وداع مي‌خواندم


اما انگار دلت نمي‌آمد بِراني‌‌ام


.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

MDF آریا همه چی فرهنگ شرکت گاز های طبی و صنعتی اردستان هنر وهواشناسی اماکن باستانی زردی نوزاد دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد خندوانه دانستنی ها علم صنعتی